دختران من

جشن تولد صبا

1392/5/25 19:46
نویسنده : مامان
511 بازدید
اشتراک گذاری

صبا جان دیشب تولد تو بود وخیلی خوشحال بودی تاآنجایی که درتوان داشتم سعی کردم بهت خوش بگذرد دلم می خواد روزی که این قسمت ازخاطرات و می خونی برات جالب باشه پس برات می نویسم که چطور به دنیا آمدی . ماههای آخر یا شاید روزهای آخر 9 ماهگی بود ومن همچنان به سرکارمی رفتم چون دکترگفته بود هرچه بیشتر فعالیت داشته باشی برات خوب است . روز25 مرداد بود فکرکنم روز دوشنبه بود که وقت دکترداشتم خودم تنها رفتم مطب دکترتاخانم دکتربیاد و بفهمم که تو سالم وسلامتی وهمینطور به خانم دکتربگم قراراست که کی بیای چون حسابی جاخوش کرده بودی خانم منشی بهم گفت بیا قبل ازاینکه خانم دکتربیاد وضعیت قلب بچه رو بررسی کنم ونوارقلب بگیرم وقتی کارش تموم شد با تعجب گفت خانم فکرکنم با این وضعی که توداری باید سریع بری بیمارستان گفتم مگه طوری شده گفت نوارقلب بچه مشکوک است خیلی ناراحت شدم آخه 9 ماه سختی کشیدن وانتظارکشیدن خیلی سخت است راستی این هم بگم که وقتی توی شکمم بودی خیلی شیطون بودی هرروز حرکت می کردی ولی آن روز اصلا حرکت نکردی خلاصه وقتی دکترآمد تا نوار قلب بچه را دید بهم گفت با کسی آمدی گفتم نه گفت سریع برو بیمارستان تامن هم چند تا مریض ببینم سریع میام خیلی تعجب کردم گفتم طوری شده دکترگفت بند ناف بچه یا تو دستش یا پاش گیرکرده و نمی تونه حرکت کنه خیلی ترسیدم گفتم باشه خلاصه زنگ به باباجون زدم وباباجون وبابای به بیمارستان رفتیم خیلی دلم شور میزد تواتاق عمل فقط دعا میکردم سالم باشی وقتی به دنیا آمدی من بیهوش شدم وقتی چشم بازکردم تو اتاق خودم بودم مامان جون آمد بالای سرم وگفت اگه بدونی خدا چه دخترخوشکلی بهت داده خانم دکترمی گفت اولین بچه ای که تا به دنیا آمد دورروبرش ونگاه میکرد وخیلی شیطونک وخیلی هم سفید مثل برف است خیلی دلم می خواست زود ببینمش فقط گفتم مامان سالم است گفت آره همه پرستارها عاشقش شدن میان ونگاش می کنند وقتی شستنت وآوردنت دیدم که خدا چه فرشته ای قشنگی و به من داده وازخدا تشکرکردم ازاینکه تو سالمی عزیز دلم خیلی دوستت دارم .

برای تولدت همه جارو تزئین کردم وبه دخترخاله هات ودخترعمه ات گفتم زودتربیان تا حسابی باهات بازی کنند تا شب که بزرگترها میان شما ها حسابی بازیهاتون و کرده باشید روزقبل ازتولدت مرخصی گرفتم وتمام کارهارو انجام دادم وصبح همان روز هم حسابی کارکردم تا شب کاری نداشته باشم وحسابی خسته بودم که ساعت 3 یک دفعه شروع کردی به گریه کردن واصلا آروم نمی شدی حسابی کلافه بودم گفتم چی شده گفتی دلم درد می کنه دردت اینقدرزیاد بود که بالاو پایین می پریدی وگریه میکردی برات نبات داغ درست کردم صدقه برات گذاشتم ولی فایده نداشت تااینکه گفتی مامان دستشویی دارم وتازه فهمیدم که چه خبرشده خلاصه تاساعت 4/30 پشت سرهم دستشویی رفتی و گریه میکردی وبغلم بودی نمی دانستم چکارکنم با این وضعی که داشتی اگه مهمونها می آمدند خیلی سخت بود خیلی برات دعا کردم به دخترخاله ات مائده زنگ زدم که فعلا نیایید چون اگه مریضیت ویروسی باشه بچه ها هم می گرفتن با همون حال بدت هی می گفتی مامان زنگ بزن خاله بگو بیاد من خوبم خیلی دلم برات سوخت خلاصه یک قاشق شربت دسی کلومین ویک داروی عطاری بهت دادم یک کم آروم شدی بعد به مائده  زنگ زدم که بیان خلاصه مامان جون وخاله هم فهمیده بودند وسریع آمدند مامان جون خیلی برات نگران بود ولی شکرخدا ازدعای همه آنها خدا کمک کرد وخوب شدی خلاصه همه مهمونها آمدند وبعد ازشام وقتی کیک اوردند بابای اشتباهی به جای اسم صبا اسم اسماء رو نوشته بود وهمه خندیدیم خلاصه شب خوبی بود خیلی خدارو شکر کردم که تو زود خوب شدی وبه مهمونها خوش گذشت راستی دخترعمه ات فاطمه ودخترخاله ات مائده هم شب پیشت ماندن وحسابی تا ساعت 2 باهات بازی کردن خوشحالم ازاینکه بهت خوش گذشت راستی امروز هم که این خاطره را می نویسم فاطمه ومائده هنوز دارند باهات بازی می کنند وخیلی خوشحالید امیدوارم همیشه سالم باشید.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مریم
25 مرداد 92 20:43
تولدت مبارک صباجون


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختران من می باشد