دختران من

عیدفطر

1392/5/22 13:25
نویسنده : مامان
433 بازدید
اشتراک گذاری

ماه رمضان هم با تمام معنویتهای که داشت تموم شد اسماء عزیزم سال آینده  روزه بهت واجب میشه نمی دانم میتونی روزه بگیری یانه تو هر ربع ساعتی گرسنه میشی وهی میگی مامان یک چیز بده بخورم صبا بهت میگه توپولو دیروز ازاداره به خانه زنگ زدم صبا گوشی وبرداشت وقتی گفتم اسماء کجاست گفت مامان توپولو رو میگی خوابیده حسابی خندم گرفت

.خلاصه فردای عید فطرباخاله اینا رفتیم شش پیر شما خیلی خوشحال بودید که با دخترخاله هات بازی می کنید البته این هم بگم هرنیم ساعت بازی نیم ساعت قهرمی کنید ولی باز باهم کنارمی آیید. آب چشمه خیلی سرد بود وقتی ظرف می شستیم دستمون بی حس می شد تاعصرحواسمون بود که شما داخل آب نروید چون خیلی آب سردبود وممکن بود سرما بخورید . ولی باز صبا خانم چندبارخودش وخیس کرد که مجبور شدم لباسهاشو عوض کنم تاعصر خیلی خوب بود البته چون خیلی شلوغ بود وهمه داشتند جوجه کباب می کردند حسابی تمام نفسمون پرازدود شده بود وبه جای اینکه هوای آزاد داشته باشیم انگاررفته بودیم کبابی خاله و من خیلی حالمون بد شده بود خالتون حالت تهوع داشت ونمی توانست نهاربخورد سرهمین موضوع هم خیلی خندیدیم شوهرخاله هم که همش دوست داره وقتی یک جا میریم اطرافمون ریخت وپاش نباشه همش درحال جمع وجورکردن بود من هم کمکش میکردم ومثل همیشه باباتون وخالتون هم یا حرف میزدن یا درازمی کشیدن . عصرشوهرخاله براتون تاب بست وخیلی خوشحال شدید و مائده هم به نوبت شماهارو سوارمیکرد. برای چند لحظه که خسته بودیم درازکشدیم که یکدفعه دیدم مارال وصبا نیستند به مائده گفتم این دوتا کجا رفتند مائده گفت دیدم رفتند طرف آب شوهرخاله رفت دنبالشون وقتی برگشت تازه فهمیدیم چی شده مارال می خواسته پای صبا که کثیف شده بود ه بشورد که می افتد داخل آب وصبا هم دست مارال و می گیرد تا کمکش کنه اون هم می افته داخل آب چون خیلی آب سرد بود هردوشون حسابی یخ کرده بودند اگه شوهرخاله دیررسیده بود شاید اتفاق بدی برای هردوشون می افتاد مخصوصا صبا که خیلی کوچک تربود ولی خدا رحم کرد  زود لباس صبا وعوض کردم ودور پتو پچیدم ازبس حول شده بودم یک مانتو اضافی که برای خودم برده بود کردم سر صبا وگرفتمش تو بغلم تاگرم بشه خالتون هم مارال وزود خشک کرد براش چایی ریخت تا بخورد گرم بشه بعد یک بسته بیسکویت بازکرد وبه صبا ومارال داد تا با چایی بخورند چون خودش ترسیده بود سرمارال داد میزد که بیسکویت بزن داخل چایی وبخورتاگرم بشی ولی مارال می گفت مامان بیسکویت نمی خوام وخالتون هی بیسکویت می خورد می گفت گرسته ای بخور وخودش تند تند بیسکویت می خورد باباتون حسابی از خاله خندید وبه خالتون گفت شما خودتون گرسنه اید یا مارال وهممون خندیدیم . صبای عزیزم جوجه کوچولوی من وقتی توبغلم بودی ومی لرزیدی چقدرخدارا شکر کردم که بلایی سرت نیامد وخدا کمک کرد که تو سالم باشی تو واسماء به من آرامش میدید . ظهرها وقتی ازسرکارمیام هردوتون میان تو بغلم ومنتظرید که من شمارو ببوسم اون لحظه تمام خستگیم ازبدنم میره واقعا شما فرشته اید ازخدا ممنونم.

راستی شب هم برای اینکه صبا سرما نخورد وقتی رسیدیم به خونه  شروع کردم به درست کردن سوپ و صبا هم که ظهر درست نهارنخورده بود چند کاسه سوپ خورد وخوابید به هرحال با خوبی وخوشی تمام شد وخوشحالم که یک باردیگه با خاله اینا رفتیم بیرون .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله
24 مرداد 92 7:29
ازخودتون بخندید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختران من می باشد