دختران من

درمورد صبا

صبا کوچولو این روزها کلمه های قشنگی را میگی مثلا هرکس زنگ بزنه میگی(( کیه)) یا صدای عزیزیت که می خوای بزنی میگی ادیدی زبانت خوب راه افتاده ولی هنوز گاگله نمی کنی تنبل خانم یواش یواش ٩ماهت هم تمومه . خیلی دوست دارم . اسماء هم بعضی وقتها ازبس کارهای شیرین می کنی می گیرتت وحسابی فشارت میده وتوهم گریه می کنی بمیرم برات که نمی تونم ازت طرفداری کنم میترسم اسما حساس تربشه . امیدوارم هیشه ٢تاتون سالم باشید . ...
26 مهر 1390

بدون عنوان

اسماء جان امروز ٥/٥/١٣٩٠ وتو ٥سال و ٧ ماه داری وصبا هم ١١ماه و ١٢ روزدارد. دختراهای خوشکل من هروقت ازاداره میام وشمارو می بینم انگارکه خدا نیروی دیگه به من میده . ازخدا تشکر می کنم بخاطر اینکه شما سالم هستید .اسماء روز دوشنبه رفتی خانه عمه ات پیش فاطمه صبا حسابی دنبالت می گشت شب سه شنبه که آمدی تا صبا دیدت پرید تو بغلت من وبابات هم حسابی خندیدیم صبا خیلی دوستت دارد این روزها خیلی نمی تونم براتون خاطره بنویسم شاید بخاطراینکه فکرم مشغول است می بوسمتون    
5 مرداد 1390

آرامش من

اسماء گلم وقتی بچه بودی ساکت وحرف گوش کن بودی ولی این روزها حسابی شیطنت می کنی ولجباز شدی بااینکه خیلی دوستت دارم ولی بعضی مواقع خیلی از دستت ناراحت میشوم امسال به کلاس اول میروی امیدوارم که همیشه درتمام مراحل زندگیت موفق باشی صبای گلم الان در11 ماهگی هستی ازآخرهای 10 ماهگی شروع به راه رفتن کردی وچند کلمه هم صحبت می کنی کلمه قشنگی که این روزها به اسما میگی نه است وقتی وسایل اسما را دست می زنی اسما داد می زند وتو با صدای قشنگت می گویی نه اسما حسابی کفری میشود خیلی خوشمزه شدی وقتی ازاداره به خانه می آیم وشماهارا می بینم انگار که تمام دنیا را به من داده اند خدا کند همیشه بخندید راستی اسما دیشب خانه خاله طاهره مانده وحتما تو امروز حوصله ا...
5 تير 1390

فاصله

سلام به دخترم اسماء عزیزم روز 17/3/90 از طرف مهد کودکت برای تو جشن پیش دبستانی گرفتن نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت . خوشحال ازاینکه می بینم بزرگ شدی ووارد مدرسه میشوی وازطرفی ناراحت میدانم روزبه روز که تو بزرگ میشوی ازمن بیشتر فاصله میگیری دلم می گیرد  چه بخواهم یا نخواهم درآینده مثل حالا نیست که درآغوشت بگیرم یا شبها برایت قصه بگویم هرسال که بزرگ تر میشوی فاصله ما بیشتر میشود . هرچه سعی می کنم تا برایت یک دوست باشم وبرایم دردودل کنی نمی شود . هیچ وقت عادت نداشتی درمورد مهد کودک برایم تعریف کنی ومیدانم این مشکلی است که من درآینده ازآن می ترسم . باورکن که مامان توراخیلی دوست دارد اگریک زمانی این مطالب را خواندی بدان که تو خاطرات ...
21 خرداد 1390

روزمادر

دختران من امروزروزمادر ولی هنوز شما خیلی کوچولو هستید که این را بدانید اسماء هم بااینکه ٥سال و٩ ماهش است خیلی به اطرافش توجه نمی کنه مثل بچه های دیگه نیست . اسماء عزیزم امروز آمدی اداره تا با هم بریم جشن صبا هم درخانه است . دوستتان دارم .
3 خرداد 1390

دوراهی

اسماء عزیزم امروز میخواهم برای تو بنویسم چراکه این روزها حسابی همه را کلافه کردی هرچه به دلت راه میرم انگار نه انگار.خیلی حساس شدی هرکس به صبا حرف میزنه یک جوری گریه صبا را درمی آوری هرچه دوست داری برات میخرم ولی باز همه را کلافه کردی دخترعزیزم دلم نمی خواد سرت داد بزنم ولی دیگه خسته ام کردی خداکند که بتوانم باهات کناربیام ودعوات نکنم. دوست دارم.
22 ارديبهشت 1390

دنیای ساده شما

اسماء عزیزم دیروزوقتی با باباجون آمدم درخانه حالت بهتربود باباجون بهت گفت میای بریم خانه ما یک نگاه به من کردی منم بهت گفتم برو تعجب کردی گفتی مامان بااین سرووضع با دمپایی گفتم آره خیلی خوشحال شدی ورفتی دلم می خواست امروز به دل تو راه برم فدای اون دنیای سادتون برم دنیای شما بچه ها ساده وبدون هیچ تجملاتی است کاش ما آدم بزرگها هم مثل شما بودیم .دوست دارم
19 ارديبهشت 1390

خواب پریشان

اسماء عزیزیم دیروز روز خوبی برای تونبود شاید برای هیچکدام ما . ظهر خواب بدی دیدی تاشب گریه میکردی باتمام وجودت به من می چسبیدی ومی گفتی مامان ازکنارمن نرو .وقتی آرام شدی گفتی که خواب دیدی درنمایشگاه من را گم کردی حسابی درروحیه ات اثرگذاشته بود شب تب کردی رفتیم خانه خاله ات تا با مائده ومارال بازی کنی ولی حوصله نداشتی بالاخره شب دربغل بابات خوابیدی ومن هم توانستم صبا را بخوابانم. خدا کند دیگرازاین خوابها نبینی دخترعزیزم . دوست دارم مامان هیچ وقت ترو تنها نمی ذاره راستی صبا هم هرچی بهت می خندید توفقط گریه میکردی حتی نمی گذاشتی صبا بغل من بیاد می گفتی مامان فقط مال من است حسابی کلافه بودیم . دوست دارم عزیزم .
14 ارديبهشت 1390

همیشه خدا با شماست

صبای عزیزم ٢هفته مریض شدی دکترکه رفتیم گفت سالمی ولی تا٤شب تب شدید میکردی من وبابات بالای سرت بودیم نمی دانستیم چکارکنیم فکرمی کردیم ازدندانت است ولی نبود تاروز٤ فهمیدیم که سرخک گرفتی تمام صورت قشنگت پرازدونه های قرمز شده بود خیلی دلم برات می سوخت خیلی بی تابی میکردی نمی گذاشتی مامانی کارهایش را بکند دائم باید بغلت میکردیم . تابعداز٢هفته خوب شدی وخندیدی خیلی خوشحال شدیم عزیزیت اسما هم خوشحال بود که تو خوب شدی مادربرات دعاکرد ومامان جون وباباجونت هم خیلی برات دعا کردن همه احوالت را می پرسیدن عمه - خاله - دایی - زن دایی همه نگرانت بودن خدا کمک کرد وخوب شدی ازخدا ممنونم که دوباره سالم وسرحال هستی . اسماء عزیزم دیروز روز معلم بود برای خانم مع...
13 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختران من می باشد