دختران من

قهوه ای سگ با وفا

1392/5/7 11:44
نویسنده : مامان
449 بازدید
اشتراک گذاری

  

چند مدت پیش یک توله سگ تو کوچه پیدا شد معلوم نبود ازکجا آمده بود ولی بچه ها خیلی دوستش داشتند .اسماء هم حسابی بهش انس گرفته بود اسمش هم گذاشته بود قهوه ای اگه یک روز نمی دیدش میرفت دنبالش و صداش میزد قهوه ای اون هم می دوید دنبال اسماء حسابی به تمام اهل کوچه عادت کرده بود وبه غریبه ها پارس میکرد البته من برای اسماء توضیح دادم که دردین ما سگ و نجس می دونیم ونباید بهش دست بزنی ولی باز بعضی وقتها که خیلی التماس میکرد میزاشتم یک کم دستش بزنه قهوه ای هم خیلی اسماء رادوست داشت عموی بچه ها کارهای قشنگی یادش داده بود مثلا" بهش می گفت دست بده اون هم دست می داد .بهش می گفت بذاردنبال گربه اون هم می دوید دنبال گربه ها حسابی این چند مدت ازشرگربه ها خلاص شده بودیم ازشب تاصبح هم کناردرخونه می نشست تاصبح . صبح که میشد میرفت آخر کوچه می خوابید تاعصر ،  سگ بی آزاری بود بعضی وقتها عصرها بچه ها صداش می زدن وباهاش بازی می کردند اونها می دویدند واون هم دنبالشون می دوید خلاصه بین بچه ها اسماء خیلی دوستش داشت باباش هم خیلی سعی میکرد که بهش وابسته نشه می گفت میترسم اگه یک موقع این سگ ازکوچه بره اسماء ضربه روحی بخورد هرجا مهمونی می رفتیم اول برای قهوه ای غذا برمی داشت . همه همسایه ها قهوه ای رادوست داشتن وبهش غذا می دادند عموی بچه ها می گفت این سگ ازسگهای خیلی باهوش که خیلی زود همه چیزویادمی گیره واقعا هم راست می گفت یک بار ازدرخونه وارد حیاط شد خیلی دعواش کردیم ودیگه اصلا این کارونکرد همون دم در می ایستاد تا اسماء بره وبهش غذا بده خوب راستش همه ما هم بهش عادت کرده بودیم . تااینکه اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.یک شب وقتی ازمهمونی آمدیم اسماء مثل همیشه وقتی ازماشین پیاده شد صدا زد قهوه ای – قهوه ای ولی خبری نشد گفتم مامان شاید رفته آخرکوچه اسماء هرچه گشت پیداش نکرد من و عموی بچه ها وبابا همه دم دربودیم که پسرهمسایه داشت ماشینش و درست میکرد گفت صداش نزنید – هممون با تعجب گفتیم چرا؟گفت امروز عصر یکی ازهمسایه ها زنگ زده شهرداری آنها هم آمدند وبهش سم دادن وقتی مرد بردنش – وقتی این حرف و زد همه ما انگاریک شوک شدید بهمون وصل شده بود نمی دانستیم چی بگیم . اسماء عزیزم کاش هیچ وقت این صحنه رو نمی دیدم های های گریه میکردی اصلا آروم نمی گرفتی فقط می گفتی مامان چرا؟ آخه چرا؟ اون لحظه نمی دونستم چی باید بگم عموتون هم خیلی ناراحت شد می دیدیم که آروم گریه کرد وقتی رفتین داخل خونه من که اصلا نمی توانستم حرف بزنم برگشتم ورفتم آخرکوچه عموتون هم آمد دنبالم نمی دانم چرا رفتیم شاید می خواستیم یک جوری خودمون و آروم کنیم یا شاید می گفتیم شاید هنوز زنده باشه وشاید پسرهمه اشتباه کرده آخرکوچه خیلی تاریک .عموتون چراغ قوه آورده بود وهی صدای قهوه ای میزد وقتی که یک کم آروم شدیم آمدیم خانه ولی عزیزدلم تو هنوز داشتی گریه میکردی وقتی آمدی توبغلم فقط می گفتی مامان آخه اون که کاری به کسی نداشت . قهوه ای که خوب بود

همه را دوست داشت آخه چرا مامان چرا  خودم هم بغض کرده بودم ولی انگار یک دفعه فهمیدم چی بگم گفتم مامان این که بهش دادن سم نبوده ماده بیهوشی بوده – بعد که بیهوش شد می برنش یک جای دیگه مثلا" بیرون شهر یا یک کارخانه که نگهبانی بده  گفتم اونا که اینقدرسنگدل نیستن وفقط قهوه ای بیهوش شده وقتی این حرف و زدم بایای هم تائید کرد گفت آره مامانتون راست میگه سگ وکه نمی کشن فقط بیهوش شده وقتی این حرف وزدم آروم شدی گفتی مامان راست میگی گفتم آره عزیزم راستی صبا هم که کلمه بیشعور را یادگرفته وقتی فهمید که سگ را کشتن فقط می گفت آدمهای بیشعور- بیشعور ودلش برای اسماء می سوخت که گریه میکرد فردا مثل اینکه دلت آروم نبود رفتی و ازتمام دوستانت سوال کردی که کی زنگ زده آخرهم فهمیدیم که پسرکوچک که اسمش صابراست باباش زنگ زده می گفت بابام گفته چرااین سگ دنبال  بچه ام می زاره یک هفته طول کشید تا اسماء عزیزم آروم شد هنوز هم بعضی وقتها می گی مامان الان قهوه ای کجاست منم میگم یک جای خوب عزیزم وقتی بزرگ شدی واین را خواندی فکرنکن که مامانت می خواسته بهت دروغ بگه فقط نمی توانستم اشکهای قشنگت و ببینم اگه بهت دروغ نمی گفتم شاید آروم نمی شدی خوب این هم ماجرای قهوه ای امیدوارم دیگه به هیچ حیونی وابسته نشی دوست دارم عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

خاله پارمیدا
7 مرداد 92 12:03
دلم کوچک است! کوچکتر از باغچه ی پشت پنجره! ولی آنقدر جا دارد که برای دوستی که دوستش دارم نیمکتی بگذارم برای همیشه..پیش ما هم بیاین خ.شحال میشیم


خاله
9 مرداد 92 9:03
ماده سمی یا مواد سمی(فارسی را پاس بداریم)


خاله
9 مرداد 92 9:09
باوجوداینکه یکبار بیشتر اونو ندیده بودم ولی وقتی این پست خواندم خیلی ناراحت شدم اسماء حق داشته گریه کنه ولی واقعا بعضی از ادما خیلی خیلی ازخود راضی اند اصلا بقول صبا بیشعورند


خاله
17 مرداد 92 14:07
.

عید آمد و عید آمد با نقل و نبیدآمد

رمضان مبارک رفت این فطر سعید آمد

دنیا شده یکسر گل هرگوشه پرازبلبل

هر خاک شده بستان چون نور امیدآمد . . .




niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختران من می باشد